سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پاییز..با کمی تاخیر

من از پشت پنجره هایی که آنقدر بسته مانده اندکه حتی دیگر برای نفس کشیدن هم هوا را کم می آورم بوی پاییز را استشمام می کنم.

 

پاییز...پاییز..باز هم تکرار روزهاییست که هر روزش را خاطره می نامم..و در این تکرار خاطره های تکراری..تو مکرر اجرا می شوی..تو و تمام نبودنهایت..

 

پاییز چندمیست که تو را در روح خویش تجسم می کنم..!!؟؟؟؟؟؟؟

 

باور کن تمام خاطره هایت زنده اند و نفس می کشند..بی آنکه لحظه ای باخیال کشتنش آنها را آلوده کنم..

 

من مثل شبانه روز عقربه های ساعتم انها را مرور می کنم..حالا که دو باره فصل من و توست انها را بیدارتر می کنم..

 

پاییز و تمام رنگهایی را که دوست داشتی را می شناسم...

 

پاییز وبرگهایی که تو از افتادنشان در پای درخت لذت می بردی و می گفتی:

 

چه زیبا وقف درخت می شوند این برگها...!!!1

 

و من از برگ تنهایی که همیشه یکه بر روی شاخه جا می ماند حرف می زدم و در حسرت برگ شدن دلم به حال درخت می سوخت..

 

پاییز هست و تمام ذوقی که تو برای پرستوهای مهاجر افشا می کردی.و تو عاشقانه کوچ کردن را دوست می داشتی..

 

و من چشم می چراندم روی درختان نیمه عریان تا تنها یک لانه ی شکسته بیابم و عاشقانه ماندن را نشانت دهم.

 

پاییز هست //مثل همان پاییزی که گوش می سپردی تا صدای باد پاییزی را در ان بشنوی و بگویی:پاییز هست و باد پاییزی اش...که تمام درخت را ناتمام می کند..

 

 و من در همان لحظه چشم می دوختم به اسمان تا تنها صدایی از یک رعد بشنوم و تمام جانم را برای ماندن در کنارت عریان کند.

 

 

و چه پاییز پر از فاصله ای بود .. و در میان اینهمه تنها باران بود که دردمان را دانست..و بارید ان زمان که حس کرد پر از تمنای باریدنیم!!!!

 

در همان روز بارانی بود که در برابر چشمانت نشستم و تکیه بر شانه هایت زدم و چشم بستم برای لحظه ای ارامش...پاییز... باران... وو شانه هایت..چه ضیافت بزرگی بود..

 

 

 

تو را نامیدم و فریادی از جان زیر اسمت زدم و به تو گفتم که :من آینه ات هستم اینک آینه ای از تو...و تو چشم دوختی..خیره بر برگهایی نگاه می کردی که رنگ داشتند..نه آنها پر از رنگها بودند..و تو را با رنگهایشان در خود غرق کرده بودند..و چه احساسی بود ....

 

ان دم که در احساس تو خودم را گم کردم و تو تمام خودت را در بازی پاییز افشا کرده بودی..گویی که تمام دنیا را در همان برگها خلاصه کرده اند..

 

و تو هم برای اندکی از زمان چشم بستی..بی حسی برای حظور من..

 

تو باد را دوست می داشتی و آن دم بادی وزید..

 

و آن دم خودم را جدا از تو حس کردم ..چشمم باز شد..تنها سایه ات را می دیدم..حالا تنها بودم و در پاییز بارانی تو رفته بودی!!ومرا به باد سپردی.. و رفتی..نه بادی در همه ی فصول..تنها به باد پاییزی ..همانی که دوست می داشتی..و رفتی.. حتی سایه ات هم دیگر در پاییز حس نشد..

 

مرا به باد سپردی... و من همراه باد پاییزی ویرانگر روزهایم شدم...!

 

و حالا در این پاییز تمنای دستانم تنها به سوی باد های پاییزی ست تا شاید روزی...!!!!!!!!



[ چهارشنبه 90/8/25 ] [ 1:12 عصر ] [ فریبا ] نظر